برگشتیم.
و این یعنی اینکه تمام شد. یعنی اینکه سهممان همین بوده است.
شاید نتوانم یا فرصتش پیش نیاید یا اصلا لزومی نبینم که از خاطرات این چند روزه بگویم. شاید حرفی از معراج شهدا و آن شهید تازه از زیر خاک درآمده نزنم. شاید نگویم که سرزمین شلمچه، آنجا که کربلای ایران است و نزدیکترین جا به کربلا، چه طراوتی داشت و چه رنگ و بوی ... .
شاید هیچ حرفی از قتلگاه فرزندان خمینی در فکه و هویزه نزنم.
و هزار شاید نگویم دیگر ...
اردوی جنوب خیلی خوب بود. خیلی. مخصوصا با وجود بعضیها که وقتی از ما جدا شدند، عزا گرفته بودم. مهم نیست.
زندگی عادی من، از سرزمینهای افکار و آرمانها و کارهای شهدا و امامشان خیلی دور است. خیلی. خیلی باید خدا را شکر کنم که کسی پیدا شده است و دست مرا گرفته است و در میان سرزمینی رها کرده است که روزها و شبهایش به عبادت و عبودیت گذشته است. زیاد نمیخواهم روضه بخوانم اما همین را بگویم که دستهای کسی که مرا از این زندگی ... چند روزی به قلب زمین برده است، میبینم.
شاید فرصتی برای شرح مفصل یا حتی اجمالی این چند روزه پیش نیاید اما یقین دارم که شهدا کار خودشان را کردهاند و تاثیر کارشان در نوشتهها به چشم خواهد آمد.
سال نو مبارک